مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» کتاب شب های روشن

کتاب شب های روشن با عنوان اصلی Belye Nochi یک داستان عاشقانه از خاطرات یک رویاپرداز است. داستان این رمان کوتاه هم مانند بیشتر داستان‌های داستایفسکی از زندگی خود او مایه گرفته است. داستانی که اگر زندگی‌نامه داستایفسکی را خوانده باشید، می‌دانید به نحوی زندگی‌اش کرده است.

عنوان کتاب به یک پدیده فیزیکی اشاره دارد. در تابستان، در نواحی شمالی کره زمین نزدیک به قطب شمال، به علت زیادی عرض جغرافیایی شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن است.

سروش حبیبی همانند کتاب ابله و کتاب همزاد، از این کتاب هم ترجمه بسیار خوبی تقدیم مخاطب می‌کند. پشت جلد کتاب شب های روشن قسمتی از متن کتاب آمده است:

 ناستنکا… آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس می‌دمم و آن را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی‌ات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گل‌های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن‌ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می‌خواهم؟… نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه‌ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم.

 

خلاصه کتاب شب های روشن

سروش حبیبی – مترجم کتاب – می‌نویسد: شب‌های روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب در هم بافته شده است. پژواک ناله‌ی دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمده‌اند و راهی به‌سوی هم می‌جویند و درِ گشوده‌ی بهشت خدا را به خود نزدیک‌تر می‌یابند.

داستان کتاب شب های روشن در مورد جوان رویاپردازی است که تنهایی را به خوبی درک می‌کند. کسی که سال‌هاست تنها زندگی می‌کند و مانند دیگر شخصیت‌های اصلی داستایفسکی با مردم عادی متفاوت است. این جوان ۲۶ ساله مدام تنهایی خود را با شهر پترزبورگ تقسیم می‌کند. با دیوارها و در و پنجره‌‌های شهر در دل می‌کند و ادعا دارد بهتر از هرکسی آنان را می‌فهمد.

 وقتی از خیابان رد می‌شوم هر یک مثل این است که به دیدن من می‌خواهند به استقبالم بیایند و با همه‌ی پنجره‌های خود به من نگاه می‌کنند و با زبان بی‌زبانی با من حرف می‌زنند. یکی می‌گوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه مه می‌خواهند یک طبقه رویم بسازند.» یا یکی دیگر می‌گوید: « حالتان چطور است؟ فردا بنّاها می‌آیند برای تعمیر من!» یا سومی می‌گوید: «چیزی نمانده بود آتش‌سوزی بشود. وای نمی‌دانید چه هولی کردم!» و از این جور حرف‌ها. (کتاب شب‌ های روشن – صفحه ۱۱)
 من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر یک از این گاری‌ها بروم، با هر یک از این آقایان محترم و خوش‌سر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس، دعوتم نمی‌کرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه‌شان مرا حقیقاً بیگانه می‌شمردند.

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده