۵ سال پیش
رمان کیمیاگر اثر مشهور و برجسته پائولو کوئیلو است که تاکنون به بیشتر از ۵۰ زبان ترجمه شده است. بیش از ۶۵ میلیون نسخه از کتاب کیمیاگر به فروش رفته است و یکی از پرطرفدارترین کتابهای جهان محسوب میشود.
این رمان محبوبیت بسیار زیادی بین مردم ایران نیز دارد و ترجمههای مختلفی از آن روانه بازار شده است. از جمله بهترین ترجمههای کتاب کیمیاگر ترجمه آرش حجازی است که اخیرا دیگر به شکل قانونی چاپ نمیشود. ترجمه حسین نعیمی که توسط نشر ثالث منتشر شده است نیز یکی دیگر از ترجمههای خوب این کتاب است.
در قسمتی از پشت جلد کتاب کیمیاگر آمده است:
این گنچ فقط برای شماست و به غیر از شما هیچکس دیگری نمیتواند به آن دست پیدا کند.
در ابتدای کتاب نیز، قبل از داستان اصلی آمده است:
تپههای شنی با وزش باد جابجا میشوند، ولی… صحرا همیشه صحرا باقی میماند. این است… افسانه عشق.
خلاصه رمان کیمیاگر
این رمان داستان زندگی سانتیاگو است. چوپانی که همه زندگیاش سفر کردن در کنار گوسفندانش است. او تا سن ۱۶ سالگی در صومعه آموزش میدید و پدر و مادرش علاقه داشتند تا او یک کشیش شود. کسی که مایه غرور سربلندی آنان شود. اما سانتیاگو از بچگی آروزی دیدن دنیا را داشت. آرزوی کشف کائنات و در نهایت آروزی شناخت خدا را داشت. سرانجام سانتیاگو تصمیم میگیرد که کشیش شدن را رها کند و با خریدن چند گوسفند به همه جا سفر کند.
طی دو سال گذشته، همه دشتها و دهکدههای اندلس را زیر پا گذاشته بود و همه شهرهای منطقه را میشناخت، و این چیزی بود که به زندگیاش مفهوم میداد… مفهوم سفر کردن. (کیمیاگر – صفحه ۲۵)
سانتیاگو از زندگی خودش راضی بود تا اینکه گرفتار خواب عجیبی میشود. خوابی که دو بار پشت سر هم تکرار میشود و ذهن او را به شدت به خودش مشغول میکند. خوابی که در صفحه ۳۵ کتاب کیمیاگر به این شکل بیان میشود:
با گوسفندهایم در چراگاهی بودم. بچهای سر رسید و با حیوانات شروع کرد به بازی… خیلی دوست ندارم هرکسی بیاید و با گوسفندهایم بازی کند، آنها از آدمهایی که نمیشناسند میترسند، اما هرازگاهی بچهها میتوانستند با آنها بازی کنند بی آنکه میشها بترسند. این برایم جالب بود که بدانم حیوانات چگونه سن آدمها را تشخیص میدهند؛ چرا از بچهها نمیترسند و با آنها زود انس میگیرند؟ پسربپه، مدتی با میشهایم بازی کرد، اما ناگهان به سمت من آمد، دستم را گرفت و مرا تا اهرام برد. در مقابل اهرام مصر پسرک به من گفت، اگر تا اینجا بیایی، گنجی به دست خواهی آورد… زمانی که میخواست محل دقیق گنج را نشانم دهد، هر دو دفعه از خواب پریدم.